بهلول در شلوغی بازار روی سکویی نشسته بود. بازرگانی آمد و کنارش نشست. بازرگان سلام کرد، با بهلول دست داد و پرسید: «جناب بهلول دانا! به نظر شما در این بازار خریدن چه چیزی بیشتر سود آور است؟»
بهلول نگاهی به بازرگان کرد و گفت: «آهن و پنبه بخر و چند ماه بعد بفروش!»
بازرگان دست بهلول را فشرد و تشکّر کرد.
بازرگان همینطور که داشت در بازار قدم میزد و به حجرهاش بر میگشت به خودش گفت: «راست میگویند که بهلول دیوانه است. آخر آهن و پنبه چه ربطی به هم دارند؟»
اما خیلیها میگفتند بهلول خودش را به دیوانگی زده است.
بازرگان تردید داشت که به حرف بهلول گوش دهد یا نه. برای همین بخش کمی از سرمایهاش را آهن و پنبه خرید. چند ماه بعد بازرگان آهن و پنبه را با سود خوبی فروخت.
از قضا همان روز بهلول دوباره به بازار آمده بود و روی همان سکو نشسته بود. بازرگان گستاخانه کنار بهلول نشست و بدون سلام و احوال پرسی پرسید: «ای بهلول دیوانه! آهن و پنبه سود خوبی داشت. این دفعه چه بخرم؟»
بهلول بدون این که به بازرگان نگاه کند گفت: «پیاز و هندوانه بخر.»
بازرگان بدون خداحافظی از بهلول، تندتند دوید تا به حجرهاش برسد. بازرگان این بار هر چه سرمایه داشت را گذاشت و پیاز و هندوانه را خرید.
چند روز گذشت، قیمت پیاز و هندوانه هر روز در بازار پایین و پایینتر میآمد. بازرگان نمیتوانست بیشتر صبر کند، چون هندوانهها و پیازها در حال خراب شدن بودند، از این رو همه رو فروخت و ضرر زیادی کرد.
چند روز بعد بهلول به بازار آمد. بازرگان از حجرهاش بیرون آمد و جلوی بهلول را گرفت و گفت: «مرد حسابی! این چه پیشنهادی بود دادی؟ پیاز و هندوانهها را خریدم و به خاک سیاه نشستم.»
بهلول گفت: «سلام مرد بازرگان، بار اوّل به من گفتی بهلول دانا و من مثل عاقلان جوابت را دادم امّا بار دوّم به من گفتی بهلول دیوانه، من هم مثل دیوانهها به تو پیشنهاد دادم.»
« از این داستان درس میگیریم، که با همه، با احترام برخورد کنیم »