در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند: «فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکَند.
ابلیس به صورت پیری با ظاهر آراسته، بر مسیر او مجسّم شد، و گفت: «ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت: «نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.
عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینهاش نشست. ابلیس در این میان گفت:
«دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مأمور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی مَعاش کن و دیگری را اِنفاق نما و این بهتر و پر صوابتر از کندن آن درخت است» ؛ عابد با خود گفت: «راست میگوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به مَعاش صرف کنم» و برگشت.
بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوّم دو دینار دید و برگرفت. روز سوّم هیچ نبود.
خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت: «کجا؟» عابد گفت: «تا آن درخت برکنم» ؛ ابلیس گفت: «به خدا هرگز نتوانی» ، در جنگ آمدند.
ابلیس عابد را چون گنجشکی در دست به زمین بیفکند! عابد گفت: «دست بدار تا برگردم. امّا بگو چرا بار اوّل بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو کوچک شدم؟»
ابلیس گفت: «آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مُسَخَر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی»