داستان ملاقات ناهید با خدا

ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی ناهید به خانه برگشت، پشت درب پاکت نامه‌ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجّب پاکت را باز کرد و نامه‌ی داخل آن را خواند:

«ناهید عزیز، عصر امروز به خانه تو می‌آیم تا تو را ملاقات کنم. با عشق، خدا»

ناهید همان طور که با دست‌های لرزان نامه را روی میز می‌گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا می‌خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهّمی نبود. در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: «من، که چیزی برای پذیرایی ندارم! » پس نگاهی به کیف پولش انداخت. او مقدار کمی پول داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدّت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می‌لرزیدند. مرد فقیر به ناهید گفت: «خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟»

ناهید جواب داد: «متأسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان را هم برای مهمانم خریده ام».

مرد گفت: «بسیار خوب خانم، متشکرم» و بعد دستش را روی شانه همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.

همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، ناهید درد شدیدی را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آن‌ها دوید: «آقا، خانم، خواهش می‌کنم صبر کنید». وقتی ناهید به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آن‌ها داد و بعد کُتش را درآورد و روی شانه‌های زن انداخت.

مرد از او تشکّر کرد و برایش نیایش کرد. وقتی ناهید به خانه رسید، یک لحظه ناراحت شد چون خدا می‌خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همان طور که درب را باز می‌کرد، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد:

«ناهید عزیز، از پذیرایی خوب و کُت زیبایت متشکرم، با عشق، خدا»