داستان نقاش و شاگرد

داستان نقاش و شاگرد

فردی چندین سال شاگرد نقّاش بزرگی بود و تمام فنون و هنر نقّاشی را آموخت. روزی استاد به شاگرد گفت دیگر تو خود استاد شده‌ای و من چیزی ندارم که به تو بیاموزم. شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقّاشی فوق‌العاده کشید و آن را در میدان شهر قرار داد تا مهارت خود را بسنجد...

مقداری رنگ و قلم نیز در کنار تابلو نقّاشی گذاشت و از رهگذران خواهش کرد اگر هر جایی ایرادی می‌بینند یک نشانه ضربدر بزنند. غروب که برگشت دید تمام تابلو ضربدر خورده است، بسیار ناراحت شد و به استاد خود مراجعه کرد...

استاد به او گفت: عین همان نقّاشی را بکش، قلم و رنگ کنار او بذار و فردا صبح به میدان شهر ببر و از رهگذاران بخواه اگر جایی از نقّاشی ایراد دارد آن را اصلاح کنند. شاگرد چنین کرد و غروب به میدان بازگشت و در کمال تعجّب دید تابلو دست نخورده مانده است.

شاگرد به استاد مراجعه کرد و دلیل را جویا شد...

استاد به شاگرد گفت:

همه انسان‌ها قدرت انتقاد دارند ولی جرأت اصلاح ندارند!

نتیجه‌گیری داستان

نقد کردن آسان است، ولی اصلاح کردن و عمل‌کردن دشوار. بسیاری از مردم به‌راحتی عیب می‌گیرند، ولی وقتی نوبت به درست کردن و عمل می‌رسد، کمتر کسی پیش‌قدم می‌شود.

پیام اصلی داستان

در زندگی نباید فقط بر اساس انتقادهای دیگران قضاوت کرد، چون بسیاری از این نقدها از روی ناآگاهی یا بدون مسئولیت‌پذیری هستند. ارزش واقعی در توانایی اصلاح، سازندگی و اقدام است، نه صرفاً ایراد گرفتن.

همچنین، این داستان یادآوری می‌کند که نباید با یک نظر منفی یا واکنش سطحی دیگران از راه خود دلسرد شویم.