عشق جهشیست به بیرون از ذات خود، نه کششیست بر اجزای بیرون! و عشق با نیستی به کمال میرسد.
فلسفه عشق میگوید، لذّت عشق مادامی در شما وجود دارد که حاصل نشده باشد. «صوفی» هیچگاه تمایل به وصال ندارد زیرا او معتقد است لذّتی که در فراق هست در وصال نیست چون در فراق شوق وصال است و در وصال بیم فراق.
عطار میفرماید:
محبّت آن بود که خویش را جمله به محبوب خویش بخشی و تو را هیچ باز نماند از تو.
روزی «صوفی» نزدیک شخصی شد که در حال لذّت بردن از خوردن ماهی بود. «صوفی» پرسید چه میکنی؟ شخص پاسخ داد ماهی میخورم، چون عاشق ماهی هستم. «صوفی» گفت: اگر عاشق ماهی هستی چرا آن را از آب خارج کردی و آن را میخوری؟ به نظر میرسد تو عاشق ماهی نیستی تو عاشق خودت هستی و فقط مزّه ماهی را دوست داری، اگر آن را دوست داشتی او را از آب خارج نمیکردی، نمیکشتی و نمیخوردی.
وقتی عاشق میشوید و یا شخصی عاشق شما میشود به معنای آن فکر کنید. اگر عاشق در معشوق کسی را دیده که احساس کرده میتواند نیازهای جسمی و روحی او را بر طرف کند این همان عشق به ماهی است، در این حالت هر کس به دنبال رفع نیازهای خودش است و این عشق به دیگری نیست این یعنی شخص دیگری وسیلهای برای خوشنود کردن من است.
اگر قرار باشد عشق ما وابسته به رفتار دیگران باشد، این دیگر عشق نیست بلکه معامله است.
عشق به معنای به دست آوردن چیزی نیست بلکه به معنای معنا بخشیدن به چیزهاست. ببینید در عشق، به کسی که دوستش دارید چیزی میبخشید؟ اگر عاشق بدون توقع ببخشد او واقعاً عاشق است.
وقتی من عاشق تو میشوم، در واقع قسمتی از خودم را در تو قرار میدهم، از آنجا که عشق به خود امری بدیهی است (یعنی بدیهی است هر کس خودش را دوست داشته باشد)، اینک عشق بخشی از من است که به تو بخشیدهام. در این حالت عاشق، معشوقش را در هر شرایطی دوست خواهد داشت.
وقتی گلی را دوست دارید آن را میچینید
امّا وقتی عاشق گلی هستید آن را آبیاری میکنید
فرق بین دوست داشتن و عشق در این است
انسان به شکل عجیبی از ازل در جستجوی ناجی بوده است! گویی در ناخودآگاه خود میداند در جایی زندگی میکند که در مواجهه با آن ناتوان است. عاشق شدن نوعی تلاش انسان برای یافتن ناجی است. این واقعیّت را باید بپذیریم که شروع عشق، ادامه عشق و پایان عشق در دست ما نیست به عبارتی دیگر عشق ساختنی نیست، و ما کوچکترین نقشی در بهوجود آمدن و پایان آن نداریم همچنین ما کنترولی بر کیفیت آن نیز نداریم. عشق در ما از منشأیی ناشناخته شروع، ادامه و پایان میابد.
قطعاً انسان عشق افسانهای را باید در جایی تجربه کرده باشد که همیشه به دنبال آن میگردد. ولی چرا در زمین هر چه تلاش میکند در بین انسانها نمیتواند آن را بیابد. این موضوع به اندازهای سحر آمیز است که در طول قرنها انسان را وادار کرده همیشه در حال سرودن آوازها، شعرها و ترانههایی در باب عشق گمشده باشد!
چرا این همه نثر و نظم در تمام فرهنگها و زبانها در همه جای کرهی خاکی سروده میشود؟ آیا به راستی او به دنبال گمشدهای میگردد؟
انسان در جستجوی این عشق در خارج از وجود خویش است او از یاد برده است که از خویش جدا افتاده و آن عشق را بیرون از خود میجوید، و این گونه است در نبود آن از سوز دل نغمه می سراید.
ما به دنبال روح خویش خانه را گم کردهایم، ما خود را فریاد میزنیم و خود را از غیر میجوییم، ما گاهی به غفلت تمام خویش را برای عشق زمینی فدا میکنیم.
دریغ که ما اهل پروازیم، زمین و عشق زمینی فقط یک گام برای به یاد آوردن عشقی سحرآمیز و بیمثال است که در وصف نمیگنجد.
بایزید بسطامی میفرماید:
از بایزیدی که بیرون آمدم چون مار از پوست،
پس نگه کردم عاشق و معشوق و عشق یکی دیدم که در جهان توحید همه یکی توان بود.