من چه کسی هستم؟

سؤال کلیدی "من کی هستم؟ " مسئله‌ای است که همه ما در طول زمان با آن مواجه می‌شویم و برای رسیدن به پاسخ‌اش تلاش می‌کنیم.

به نظر محقّق، هر آن‌چه در این دنیا حس می‌کنید قسمتی از خودتان است، زیرا چیزی را که نچشیده‌اید نمی‌توانید نسبت به آن احساس داشته باشید.

بهتر است این را هرچه زودتر بدانی که تمام انسان‌هایی که اطراف تو هستند که نسبت به آن‌ها احساس داری در واقع خودت هستی در جسم‌های مختلف و هیچ‌کس به غیر از تو در این دنیا حضور ندارد. در این دنیا تو تنهایی. تو در کالبد‌های مختلف در حال تجربه کردن تمام انواع زندگی‌ها به صورت هم‌زمان هستی. تو در روز همواره و پیوسته با خودت در کالبدهای متفاوت رو به رو می‌شوی.

کاش می‌دانستی آن‌چه می‌بینی خود تویی، پدرت، مادرت، دوستت، همسرت، فرزندت، آن سنگ، آن درخت، آن پرنده خود تویی فقط در جلوه‌های دیگری از تو. آسمان تویی، زمین تویی، ستارگان تویی، همه چیز از توست.

همه این ها برای این است که تو تجربه همه نوع زندگی را به دست آوری. این همان عدالتی است که درباره آن سخن به میان میرود.

اگر به کسی بدی کنی به کالبد دیگر خودت که زندگی دیگری را تجربه میکند بدی کردی. اگر کسی را فریب دهی خودت را فریب داده‌ای. اگر کسی را اسیر کنی خودت را اسیر کرده‌ای، زندانی تویی و زندان‌بان هم تویی. اگر نیکی کنی به خودت نیکی کردی، اگر ببخشایی خودت را بخشیده‌ای، اگر سیراب کنی خودت را سیراب کرده‌ای.

تو همواره با خودت رو به رو می‌شوی و همواره با خودت زندگی می‌کنی.

جهان از تو ساخته شده است و این جهان است که جلوه‌ای از درون توست.

این نکته را دریاب که هر کالبد که جهان را بیند، جهان خودش را می‌بیند. این تویی که خوب یا بد بودن جهان را تعیین می‌کنی چون این جهان توست.

با خودت خوب باش تا بیش از این جهانت آلوده نشود.

هر چه کنی به خود کنی، گر همه نیک و بد کنی

متن زیر منصوب به مولاناست که می‌فرماید:

هر لحظه به شکلی بت عیار بر آمد، دل بُرد و نهان شد
هر دم به لباسی دگر آن یار بر آمد، گه پیر و جوان شد
خود کوزه و خود کوزه‌گر و خود گِل کوزه، خود رِند سبو کَش
خود بر سرِ آن کوزه خریدار بر آمد، بشکستُ روان شد
مسجود ملائک شد و لشکر کشِ ارواح، آن روح مقدس
شیطان ز حسد بر سر انکار بر آمد، مردود زمان شد
نسخ چه باشد؛ چه تناسخ به حقیقت، آن دلبر زیبا
شمشیر شد و در کف کراّر بر آمد، قتاّل زمان شد
گه نوح شد و کرد جهانی به دعا غرق، خود رفت به کشتی
گه گشت خلیل و ز دل نار بر آمد، آتش گُل از آن شد
یوسف شد و از مصر فرستاد قمیصی، روشنگر عالم
از دیده‌ی یعقوب چو انوار بر آمد، تا دیده عیان شد
حقا که هم او بود کاندر ید بیضا، میکرد شبانی
در چوب شد و بر صفت مار بر آمد، زان فخر کیان شد
مِی گشت دمی چند بر این روی زمین او، از بهر تَفَرُج
عیسی شد و بر گنبد دَواّر بر آمد، تسبیح کُنان شد
بالجمله هم او بود که می آمد و می رفت، هر قرن که دیدی
تا عاقبت آن شکل عرب وار بر آمد، دارای جهان شد
حقا که هم او بود که می گفت انا الحق، در صورت منصور
منصور نبود آن که بر آن دار بر آمد،نادان بگمان شد
آن عقل که فاضل شد و کامل شد و عاقل، ناگاه چو پیری
چون مست شده بر سر کُهسار بر آمد، برتر ز جوان شد
رومی سخن کفر نه گفت است نه گوید، منکر مشویدش
کافر شده آن کس که به انکار بر آمد، از دوزخیان شد
تبریز هم او بود هم او شمس معانی، در گلشن انوار
او بود که در جوشش اسرار بر آمد، در عشق نشان شد

آن‌چه گفته شد حقیقتی است که از ازل بوده و تا تو کامل نشوی پایان نمیابد.