داستان دانشجوی نمونه

داستان دانشجوی نمونه

در اوّلین جلسه دانشگاه استاد ما خودش را مُعرّفی نمود و از ما خواست که کسی را بیابیم که تا به حال با او آشنا نشده‌ایم، برای نگاه کردن به اطراف ایستادم، در آن هنگام دستی به آرامی شانه‌ام را لمس نمود، برگشتم و خانم مُسِن کوچکی را دیدم که با خوشرویی و لبخندی که وجود بی‌عیب او را نمایش می‌داد، به من نگاه می‌کرد. او گفت: «سلام عزیزم، نام من مژده است، هشتاد و هفت سال دارم، آیا می‌توانم تو را در آغوش بگیرم؟» پاسخ دادم: «البته که می‌توانید»، و او مرا در آغوش خود فشرد. پرسیدم: «چطور شما در چنین سِنی به دانشگاه آمده‌اید؟» به شوخی پاسخ داد: «من اینجا هستم تا یک شوهر پیدا کنم، ازدواج کرده یک جفت بچّه بیاورم، سپس بازنشسته شده و مسافرت نمایم». پرسیدم: «نه، جداً چه چیزی باعث شده؟» کنجکاو بودم که بفهمم چه انگیزه‌ای باعث شده او این مبارزه را انتخاب نماید. به من گفت: «همیشه رویای داشتن تحصیلات دانشگاهی را داشتم و حالا دارم»

پس از کلاس به همراه هم تا ساختمان اتحادیه دانشجویی قدم زدیم و در یک کافه نشستیم، ما به طور اتفاقی دوست شده بودیم، برای سه ماه ما هر روز با هم کلاس را ترک می‌کردیم، او در طول یک سال شهره‌ی کالج شد و به راحتی هر کجا که می‌رفت، دوست پیدا می‌کرد، او عاشق این بود که به این لباس در آید و از توجهاتی که سایر دانشجویان به او می‌نمودند، لذّت می‌برد، او اینگونه زندگی می‌کرد.

در پایان آن ترم ما از مژده دعوت کردیم تا در میهمانی ما سخنرانی نماید، من هرگز چیزی را که او به ما گفت، فراموش نخواهم کرد، وقتی او را مُعرّفی کردند، در حالی که داشت خود را برای سخنرانی از پیش مهیا شده‌اش، آماده می‌کرد، به سوی جایگاه رفت، تعدادی از برگه‌های متون سخنرانی‌اش بروی زمین افتادند، آزرده و کمی دست‌پاچه به سوی میکروفون برگشته و به سادگی گفت: «عذر می‌خواهم، من بسیار وحشت زده شده‌ام بنابراین سخنرانی خود را ایراد نخواهم کرد، امّا به من اجازه دهید که تنها چیزی را که می‌دانم، به شما بگویم»، او گلویش را صاف نموده و آغاز کرد:

«ما بازی را متوقف نمی‌کنیم چون که پیر شده‌ایم، ما پیر می‌شویم زیرا که از بازی دست می‌کشیم، تنها یک راه برای جوان ماندن، شاد بودن و دست یابی به موفّقیّت وجود دارد، شما باید هر روز رشد کنید و از خودتان رضایت پیدا کنید. ما عادت کردیم که رویایی داشته باشیم، وقتی رویاهایمان را از دست می‌دهیم، می‌میریم، انسان‌های زیادی در اطرافمان پرسه می‌زنند که مرده‌اند و خود نمی‌دانند، تفاوت بسیار بزرگی بین پیر شدن و رشد کردن وجود دارد، اگر من که هشتاد و هفت ساله هستم برای مدّت یک سال در تخت خواب و بدون هیچ کار ثمر بخشی بمانم، هشتاد و هشت ساله خواهم شد، هر کسی می‌تواند پیر شود، آن نیاز به هیچ استعداد یا توانایی ندارد، رشد کردن همیشه با یافتن فرصت‌ها برای تغییر همراه است. متأسف نباشید، یک فرد سالخورده معمولاً برای کارهایی که انجام داده تأسف نمی‌خورد، بلکه برای کارهایی که انجام نداده تأسف می‌خورد»

در انتهای سال، مژده دانشگاهی را که سال‌ها قبل آغاز کرده بود، به اتمام رساند، یک هفته پس از فارغ التحصیلی مژده با آرامش در خواب از میان ما رفت، بیش از دو هزار دانشجو در مراسم خاکسپاری او شرکت کردند، به احترام خانمی شگفت انگیز که با عمل خود برای دیگران سرمشقی شد که هیچ وقت برای تحقّق همه‌ی آن چیزهایی که می‌توانید باشید، دیر نیست.