داستان دزد و تبر

داستان دزد و تبر

مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. گمان کرد که همسایه‌اش آن را دزدیده باشد، برای همین، تمام روز او را زیر نظر گرفت. متوجه شد که همسایه‌اش مثل یک دُزد راه می‌رود، مثل یک دُزد راه می‌رود، و مثل یک دُزد پچ‌پچ می‌کند.

آن قدر از گمانش مطمئن شد که تصمیم گرفت به نزد قاضی برود و شکایت کند. امّا همین که وارد خانه شد، تبرش را یافت. همسرش آن را جا‌به‌جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه‌اش را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می‌رود، حرف می‌زند، و رفتار می‌کند.

به یاد داشته باشیم که انسان‌ها در هر موقعیتی آن چیزی را می‌بینند که تمایل دارند ببینند.

«پائلو کوئیلو»