داستان حمالی که با گدایی به ثروت رسید

از کتاب «شازده حمام» اثر دکتر پاپلی


۱۵-۱۴ نفر بچه‌های یزد بودیم که می‌خواستیم کنکور بدهیم. قرار شده بود با هم مسافرت کنیم. روزی که در مشهد کنکور دادیم شب به کوهسنگی رفتیم. کوهسنگی یکی از تفرجگاههای مشهد بود و هنوز هم هست. در سال ۱۳۴۶ در آنجا چند تا قهوه‌خانه بود که دیزی و کباب کوبیده می‌دادند. ما بچه‌ها روی دو تا تخت نشستیم و کباب کوبیده سفارش دادیم.

مردی در آنجا سرمیزها می‌آمد و گدایی می‌کرد. من خوب نگاهش کردم، دیدم اصغر، حمال گاراژ اتو تاج یزد است. ۵-۴ سالی بود او را ندیده بودم. البته گدای تروتمیزی بود. لهجه‌اش یزدی بود، ولی وقتی بچه‌ها پرسیدند: یزدی هستی؟ گفت: نه!

بچه‌ها بفرما گفتند و او هم بی‌هیچ تعارفی دیگر نشست و با ما شام خورد.

آن شب گذشت. من و چند نفر از بچه‌های آن گروه در دانشگاه مشهد قبول شدیم. چند ماه بعد اصغر را جلو دانشکده ادبیات دیدم که گدایی می‌کرد. با او سلام و احوالپرسی کردم و گفتم: آدم یزدی گدایی نمی‌کند.

گفت: یزدی نیستم!

گفتم: اسمت اصغر است سه تا برادر هستید. حمال گاراژ اتو تاج بودی و دو برادرت در گاراژ عبدالوهاب قمی حمال هستند.

گفت: تو کی هستی؟

خودم را مُعرّفی کردم.

گفت: حالا پس دو تومان به من بده!

آن موقع به گدا یک ریال و دو ریال می‌دادند. دو تومان به او دادم و گفتم یک روز بیا با هم حرف بزنیم.

۵-۴ ماه بعد او را جلو بیمارستان شاه رضا (امام رضا بعد از انقلاب) مشهد دیدم گدایی می‌کرد. سلام و حال و احوال کردیم. کمی از ظهر گذشته بود. پرسیدم: ناهار خوردی؟

گفت: نه.

او را دعوت کردم که در قهوه‌خانه دور فلکه بیمارستان شاه رضا دیزی بخوریم.

کم‌کم با اصغر رفیق شدم. بالاخره بعد از چهار پنج بار که همدیگر را دیدیم اصغر سرگذشتش را تعریف کرد:

سرگذشت اصغر حمال گاراژ اتو تاج یزد

گفت: من حمال گاراژ اتو تاج یزد بودم. هر سال شهریور‌ماه ۱۵ روز دست زن و بچّه‌هایم را می‌گرفتم و برای زیارت به مشهد می‌آمدم. برای این که خرج مسافرت در آید دو سه عدل جارو و بادبزن بافقی می‌خریدم و با خودم به مشهد می‌آوردم.

روزها زنم، بچه‌ها را بر می‌داشت و به حرم می‌رفت. آن زمان ۶ تا بچّه داشتم که یکی را عروس کرده بودم و یکی هم در سِن ۱۸ سالگی خودش حمال گاراژ شده بود. من هم دور بست (فلکه قدیم امام رضا (ع)) جاروها و بادبزن‌ها را می‌فروختم و خرجم را در می‌آوردم. یک شب که جاروها و بادبزن‌هایم تمام شده بود، ولی هنوز زن و بچّه‌هایم از حرم نیامده بودند که به مسافرخانه برگردیم، خسته بودم و خوابم گرفته بود. سرم را روی زانوهایم گذاشتم که چرتی بزنم.

یک مرتبه یکی پنج ریالی جلو رویم انداخت!

هیچ نگفتم. چند دقیقه بعد یک آدم دیگر یک دور یالی جلو رویم انداخت. بالاخره ظرف نیم ساعت که زنم دیر آمد مردم چهار، پنج تومان پول جلو رویم ریختند.

از زیر چشم دیدم که زن و بچّه‌هایم دارند می‌آیند. پول‌ها را جمع کردم و بلند شدم. به زنم گفتم تو به مسافرخانه برو من کار دارم، یکی دو ساعت دیگر می‌آیم.

زنم رفت و من صد متر دورتر در یک جای مناسب نشستم، سرم را روی زانویم گذاشتم به‌طوری که صورتم پیدا نبود. حدود دو ساعت آنجا نشستم. نزدیک ده تومان گیرم آمد. دیدم عجب کاری است بی‌هیچ زحمتی ظرف دو ساعت به اندازه حمالی یک ماشین باری ده تن پول گیرم آمد! آخر پشت گذاشتن عدل‌های ۱۲۰-۱۰۰ کیلویی و بالا بردن از پله‌های ماشین باری کار ساده‌ای نیست.

۱۵ روز مسافرت آن سال تمام شد. به زنم گفتم من در مشهد کاری پیدا کرده‌ام و به یزد نمی‌رویم، زنم هم خوشحال شد که در مشهد کنار حرم امام رضا‌(ع) می‌مانیم. دو تا اتاق اجاره کردیم و ساکن مشهد شدیم. روزها دور بست سرم را می‌گذاشتم روی زانویم روزی ۵۰-۴۰ تومان کاسب بودم.

زمستان شد هوای مشهد هم سرد شد. مسافر و زوار هم کم شده بود و نشستن روی زمین هم کار مشکلی بود، بنابراین من هم راه افتادم و گدایی کردم. کم‌کم با محلات مشهد آشنا شدم. متوجه شدم که مردم محله سعدآباد، احمد آباد، کوی دکترا، اطراف دانشگاه و جلوی بیمارستان‌ها خوب پول می‌دهند.

حالا ۵ سال است در مشهد کار می‌کنم، وضعیّت خوب است! ظرف این مدّت در مشهد خانه خریدم. وقتی حمال گاراژ اتو تاج بودم یک دخترم را در سِن ۱۵ سالگی عروس کردم، کلاً حدود ۱۴۰ تومان (۱۴۰۰ ریال) توانستم جور کنم و برایش جهیزیه بخرم؛ حالا زنم؛ برای دختر دیگرم که می‌خواهد عروس بشود؛ نزدیک ۳۰۰ هزار تومان جهیزیه تهیّه کرده است.

البته زنم هم معامله می‌کند. زن حسابگری است، طوری معامله می‌کند که جهیزیه دخترش مجانی تمام می‌شود! از یک وسیله چند تا می‌خرد و طوری آن‌ها را به همسایه‌ها و غریبه‌ها می‌فروشد که یکی برایش مجانی می‌افتد.

بالاخره هر چند ماه یک بار اصغر را می‌دیدم. ۵-۴ سالی گذشت و من لیسانسم را گرفتم و سربازی را در دانشکده ادبیات دانشگاه مشهد گذراندم. روزی به اتّفاق رفتم گاراژ یزدی‌ها دیدم اصغر آنجاست، یک شال سبز هم به دور سرش بسته است.

پرسیدم: اصغر از کی سیّد شدی؟

گفت: سیّد بودم.

گفتم: اصغر برادرهایت که سیّد نیستند.

گفت: آدم وقتی از مشهد می‌آید، سیّد هم می‌شود!

پرسیدم: کار و کاسبی چطور است؟

گفت: بد نیست.

داشتم با اصغر صحبت می‌کردم که دیدم یکی از صاحب ماشین‌ها آمد رو کرد به اصغر؛ که حالا سیّد اصغر شده بود؛ و گفت: من هزاری ۳۰ تومان بیشتر نمی‌دهم.

اصغر گفت: سی و پنج تومان.

بالاخره با هزاری سی و دو تومان به توافق رسیدند.

اصغر گفت: چکش را بده!

فهمیدم که آن صاحب ماشین دارد از اصغر پول نزول می‌کند.


سال ۱۳۵۴ باز اصغر را دیدم. پرسیدم: چه خبر؟

گفت: هفته دیگر پسرم را داماد می‌کنم.

آدرس داد. گفت به عروسی بیا.

هفته دیگر سر شب به کوچه زردی مشهد رفتم. دیدم جلو خانه‌ای چراغان است. فهمیدم عروسی آنجاست. اصغر تروتمیز و با کت و شلوار و کراوات، دم در خانه ایستاده بود و به میهمانان تعارف می‌کرد.

من هم داخل حیاط خانه شدم. خانه شامل حدود ۵۰۰ متر حیاط بود و ساختمان خوبی هم داشت. عروسی با شام مفصل، برگزار شد. دو خانه آن طرف‌تر هم عروسی زنانه بود. آن خانه هم مال اصغر بود.


من از سال ۱۳۵۵ جهت ادامه تحصیل به پاریس رفتم و بیش از ده سال، اصغر را ندیدم. فکر کنم سال ۱۳۶۵ بود که یک روز رفته بودم گاراژ یزدی‌ها از مرحوم حسین آقا میر جلیلی کارمند گاراژ پرسیدم: راستی این اصغر کجاست؟

حسین آقا میرجلیلی گفت: می‌دانم که وضع مالیش خیلی خوب است. چون در مشهد پول نزول می‌داد. اوایل انقلاب عدّه‌ای می‌خواستند اذیتش کنند، او هم به تهران رفت. حالا کجاست؟ نمی‌دانم!


سال ۱۳۶۹ می‌خواستم به خارج از کشور بروم. باید هزار دلار به‌طور آزاد می‌خریدم. به خیابان «فردوسی» تهران؛ بالاتر از چهار راه استانبول رفتم که دلار بخرم. یک مرتبه توی یک مغازه صرافی دیدم که اصغر نشسته است!

وارد شدم و حال و احوال کردیم. پسرش؛ همان که در مشهد داماد شد؛ هم پشت گیشه نشسته بود. فهمیدم حاج سیّد اصغر صرافی راه انداخته است! به حکم رفاقت قدیم دلار را ۱۲ ریال ارزانتر از فی با من حساب کرد و گفت: ناهار میهمان من باشید. قرار ناهار به وقتی دیگری موکول شد.

بعداً یکی دو بار به من کار کوچکی سفارش کرد که در مشهد برایش انجام دهم. چند بار هم در تهران اصغر و پسرش آقا رضا را دیدم.

سال ۱۳۷۳ یک شب مرا به منزلش برای شام دعوت کرد. زنش سکینه، نامش حاجی مریم خانم شده بود. پسر سوّمش تازه ازدواج کرده بود. عروس تازه‌اش هم آنجا بود. اصغر گفت که سه پسر و یک دخترش ازدواج کرده‌اند. گفت که عروسم از ماجراهای قبلی ما هیچ خبر ندارد، صحبتی نشود! خانه شیک و قشنگ چهار طبقه‌ایی در عباس آباد تهران داشت.

خودش طبقه همکف زندگی می‌کرد و حیاط نسبتاً بزرگی هم در اختیارش بود. بچّه‌هایش هم در طبقات دیگر زندگی می‌کردند.

روزی از حاج سیّد اصغر پرسیدم: زندگی‌ات را مدیون چه کسی هستی؟

گفت: مدیون آن آدم خدا بیامرزی هستم که اوّلین ۵ ریالی را در آن شب در مشهد جلوی روی من انداخت و مرا از حمالی نجات داد!


سال ۱۳۸۳ برای خرید مقدار ارز به صرافی حاج سیّد اصغر مراجعه کردم پسرش رضا در مغازه بود. او پس از حال و احوال گفت: در خارج هم شعبه داریم در دبی، لندن، مونیخ، هامبورگ، پاریس، لوس آنجلس و شیکاگو. اگر در این شهرها کاری داشتی به شعب ما مراجعه کن.

از رضا پرسیدم: حاجی کجاست؟

گفت: پدرم کمی مریض احوال بود به لندن رفته تا هم به بچه‌ها سربزند و هم به حساب کتاب‌ها رسیدگی کند و هم دکتر برود و درمان کند.


سال ۱۳۸۷ به صرافی حاج سیّد اصغر رفتم. طبقه بالای مغازه‌اش را خریده بود و مبلمان مفصلی کرده بود و در کنار کارهای صرافی، معاملات دیگر هم می‌کرد. به منشی گفتم: می‌خواهم حاج اصغر آقا را ببینم.

از من پرسید: وقتی قبلی گرفته‌اید؟

گفتم: به حاج اصغر بگویید که دکتر پاپلی است.

خود حاج اصغر آمد و مرا داخل دفترش برد.

در ضمن صحبت پرسیدم: حاجی چند سال داری؟

گفت: ۷۶ سال.

سر صحبت را باز کردیم. پرسیدم: از رفقای قدیم یزدی‌ات خبر داری؟

گفت: به‌تقریب همه‌شان مرده‌اند.

حتّی آن‌ها که ۱۶-۱۵ سال از من کوچکتر بودند، مرده‌اند. برادرهایم هم جز جوادمان؛ که بیست سال از من جوانتر است؛ بقیه مرده‌اند.

گفتم: جواد چه می‌کند؟

گفت: سال‌ها است حمالی را رها کرده و با یکی شریک شده و در یزد دفتر املاک دارد و وضعش خیلی خوب است.

راستی اگر حاج اصغر گدایی پیشه نکرده بود، در سِن ۷۶ سالگی سالم و سرحال توی دفتر صرافیش روزانه صدها هزار دلار را جا‌به‌جا می‌کرد؟ و در چند تا کشور نمایندگی داشت؟ یا او هم مثل حسن مقدّس، عباس حمال، رجب، محمود حمال در سِن ۶۰-۵۰ سالگی مرده بود؟

«شازده حمام» نام یکی از تألیفات دکتر محمدحسین پاپلی یزدی، محقّق و نویسنده ایرانی است که گوشه‌ای از اوضاع اجتماعی ایران در دهه‌های ۳۰ و ۴۰ خورشیدی را بیان کرده است.