روزی شاهزادهای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری که سزاوارتر است را انتخاب نماید.
وقتی خدمتکار قصر ماجرا را شنید، به شدّت غمگین شد، چون دختر او نیز به طور مخفیانه عاشق شاهزاده بود.
دخترش گفت: او هم به آن مهمانی خواهد رفت.
مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتی داری و نه خیلی زیبایی.
دختر جواب داد: میدانم هرگز مرا انتخاب نمیکند امّا فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.
روز جشن فرا رسید…
شاهزاده به دختران گفت: به هر یک از شما دانهای میدهم، هر کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد ملکهی آینده میشود.
دختر پیرزن هم دانهای را گرفت و در گلدانی کاشت.
سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد! دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند امّا بینتیجه بود و گلی نرویید.
بالاخره روز ملاقات فرا رسید.
دختر با گلدان خالیاش منتظر ماند و دیگر دختران هم هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند.
شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقّت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود.
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.
شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده، که او را سزاوار همسری امپراتور میکند: «گل صداقت»
همه دانههایی که به شما دادم عقیم بودند و امکان نداشت گلی از آن سبز شود!